میتــــوان
همـــه ی زندگــــی را در آغـــوش گــــرفت...
کافــــی است تمــــام زنــــدگیت یک آدم باشــــد!
تو را بی دلیل دوست دارم..
نه ادعای عاشقی کردی ,
نه کلمات را به بازی گرفتی ,
ولی عجیب ..
رخنه کردی میان هوای شعر هایم!
با تـــــــو بارانیم
همان دور بمان ! ! !
نزدیک که بیایی
قوائد بازی آدم ها مسموممان میکند .
بگذار بی دلیل دوستت داشته باشم ,
و بنویسم ....
تا بی خبر بخوانی مرا !
عاشق شدنت به من سرایتی نمی کرد
مجنون اگر از قصه ی عشق من خبر داشت
از لیلی خود هیچ شکایتی نمی کرد!
از دیروز که لبخند زدی هزار سال میگذرد
تو رفته ای ...
و لبخندت به جا مانده که امروز به من میخندد...
نبودنت در من قدم می زند،
من زیر ِ باران!
تو دور میشوی، من خیس!
این دِلبری های ِ بهار است،
نیامده دیوانه می کند،
... کوچه را از تنهایی...!
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد
خدايا...
چشاي هيــــچ عاشقيو،
واسه رسيدن به عشقش..
خيــــس نكن....!!
تعداد صفحات : 4